#طلبه
در سنگر حرف از #آرزو بود.قرارشد هرکس آرزوهایش را بگوید.
همسنگرهایم ۱۷، ۱۸، ۱۹ ساله بودند.
من که به دنیا وصل بودم،
آرزویم خانه و ماشین بود
اما بین آن سه بسیجی:
#اولی گفت :
” من آرزو دارم شهید شوم “
#دومی گفت :
” آرزو دارم شهید شوم
و جسدی از من باقی نماند
تا کسی در تشییع جنازه ام
به زحمت نیفتد .”
و #سومی گفت :
” آرزو دارم که هیچ آرزویی نداشته باشم … “
این ماجرا گذشت …
در عملیات بعدی اولی #شهید شد،
به قدری زیبا شهید شد
که می خواست بگوید
شهید شدن یعنی چه …
نفر دوم بگونه ای #شهید شد
که هیچ اثری از او باقی نماند …
واز نفر سوم هیچ خبری نشد.
معلوم نیست #شهید شده یا #جانباز یا…..؟
یکی از دوستان ماجرا را برای
حضرت #آیت_الله_بهاء_الدینی تعریف کرد. ایشان چنان گریستند که قطرات اشک از محاسنش می چکید
می گفت :
آرزوهای این سه رزمنده،
خواسته هایی بوده که #طلبه ها و #علماء باید سالها در کلاس #معرفت و #عرفان حاضر شوند تا به این آرزوها برسند …
#حدیث_طلاب